آخرین دیدار

راستش همیشه از خداحافظی با کسی که دوستش داشتم برام سخت و جانکاه بود. از بچگی با جدایی رابطه­ی خوبی نداشتم. از اون می­ترسیدم ولی به انحاء مختلف تجربه کردم ،درست از دوماهگی وقتی عمومحمّد و جواد صادقی انقلابی برای تبلیغ به سیستان و بلوچستان برای تبلیغ می­روند و شهید می­شوند. شنیدم همه عمو را بخاطر خصایص و خصایل ،صله رَحِم دوست داشتند و هنوز هم دارند. به خصوص پدر علاقه­ی وافری نسبت به ایشان داشته و دارد...

از آن زمان آنچه به من گفته شد حضور همه در مراسم تشییع باشکوه در صحن شاهزاده عبدالعظیم حسنی و حضور خیلی­ها من جمله فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهر ری آقای­منصوری،مرحوم­فخرالدین­حجازی نماینده وقت مجلس­شورای اسلامی و سخنرانی پدر شهید صادقی و ماندن طفل دو ماهه در روستا  در کنار بقیه ،حضور پدر و مادر و دیگران در آنجا.

امّا گذر زمان بدین­جا ختم نشدو حرکت دوّار  ادامه یافت تا کشور انقلابی را به تقابل جبهه­ی حقّ و باطل کشاند. قرعه به نام جوانان افتاد. تقریباً هر گوشه کشور دچار تلاطم     

و بحران شد. از فتنه گنبدتا خلق مسلمان مبارز آذربایجان،شریعتمداری  تا شیخ خزعل،کومله و دمکرات و دار و دسته قاسملو،مجاهدین (منافقین) خلق،فدائی اکثریت و اقلیت و توده ای و غیره و یک طرف اولین رئیس جمهور اسلامی ایران «سید ابوالحسن بنی صدر» با پشتوانه رأی یازده میلیونی و جماعتی که فریاد می زنند « بنی صدر،صددر صد حمایتت می کنیم»،«مرگ بر بهشتی»«چمران جلاد» و  و و.

در این فضا و ترور توسط تروریست­های خزیده به دامن غرب که بیش از هفده هزار انسان بیگناه را به خاک و خون می­کشند و رهبران فکری نظام نوپای اسلامی همچون شهیدان« مطهری،رجائی،باهنر،بهشتی،هاشمی نژاد،دیالمه،آیت،مفتح و ...» را با ترور از صحنه حذف می­کنند.

جنگ آغاز می­شود توسط صدام عفریتی«لعنت الله علیها» با حمایت دول استکباری و استعماری به رهبری آمریکای جنایت­کار و شیطان بزرگ.خرمشهر اشغال شده و رئیس جمهور به عنوان فرمانده کل قوا درراه اختلاف­افکنی است و معتقد بوده که بگذاریم بیایند در کوههای خرم­آباد به روش اشکانی­ها جلویشان را می­گیریم. برخی از جوانان عاشق پیشه،با بصیرتِ ولایت پذیر به پا خواستند ،در سوم خرداد ماه 61 اعلام شد« خرّمشهر آزاد شد.» البته رئیس جمهور اول با لباس مبدل زنانه بعد از طرح استیضاح و عدم کفایت سیاسی متواری و از کشور گریخت.

گذشت و گذشت و رسیدیم به سال 63،آخرین دیدار و خداحافظی و مسجل شدن نیامدن«سعید» . واقعاً همین طور بود برای من بچه پنج ساله واضح بود دیگر بر نمی­گردد و شهادت برایش قطعی است.

مادر می­خواهد برود برای بدرقه به راه آهن ولی سعید مانع می­شود شاید به این دلیل بود که حب مادر وفرزندی مانع از رفتنش بشود وگرنه آدم این کار نبود تا مادر دلگیر گردد.

24 اسفند ماه 63 و عید نوروز 64 برایم یادآور تشییع جنازه،گریه و آمدن مردم و زمزمه «این گل پرپر از کجا آمده؟» « از سفر کرب و بلا آمده،این گل پرپر ماست،هدیه به رهبرماست»

مادر خاک به سر می ریزد ،با پای برهنه به سمت خانه­ی پدربزرگ،همه آرام آرام می­آیند. از مادر سؤال می­کنم کجا می رویم؟ پاسخش این است که به عروسی سعید می رویم،اما ماشین عروس و عروسی نمی بینم. آنچه هست تابوتی چوبی  پوشانده شده با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران که در داخلش بدن غرقه به خون سعید می باشد،آری مادر تا بهشت زهرا سلام الله علیها و مراسم تدفین پای برهنه آمده و هیچکس دقت نکرده چرا کفش به پا ندارد.

از آن ماجرا بیش از سی و هشت سال گذشت،با گریه و شهید و شهادت دل و روحمان عجین شدکه برایم نه تنها کهنه نگشته بلکه بر حرارت آن افزوده شده است.

شنبه 15 آبان ماه1400 حال عجیب و غریبی دارم،از درون غور گرفته ام،انگار در دلم آتشی بر پاست .طبقه سوم ساختمان مرکزی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی،مرکز حراست،اوضاع جسمانی مادر بحرانی شده و از چهارشنبه 12 آبان ماه که دکتر مهاجری جواب کرد و گفت دعا کنید برگرده،امیدم تنهابه خواب شهیدش و وعده به خلاصی از بیمارستان بود.نمیخواستم باور کنم جور دیگری هم می تواند اتفاق بیفتد.

حالم خراب بود و گریه می کردم و نجوا،بلکه امر الهی چشمان مادر را بگشاید.

آرام و قرار نداشتم،هر لحظه تلفنی کنترل می کردم،فشار پایین آمده،6،7 و حالا آمده بالا،راستش بین خوف و رجاء بودم و امیدوار به فضل و کرم الهی.

گریه ام گرفته بود،از وزارت خانه بیرون آمدم،سوار بر ماشین،حالم خراب بود . قصد گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها و مزار شهدا را کرده بودم تا شفای مادر رابگیرم.قسمت نشد.

پرچم حرم سید الشهداء علیه السلام،پیران سفید سعید و پرچم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) ،با صادق رفتیم بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) ،ساختمان یاس ،آی سیی یو ،طبقه هفتم،دلم قرار نداشت.قبل از من مهدی بالا بود.

رفتم،پیراهن را با نیت این بردم که بگذارم بر روی سینه مادر با نیت اینکه ظهر عاشوراء امام حسین علیه السلام فرمود خواهر پیراهن کهنه ای که مادرم برایم دوخته 

بیاور،دعا خواندم،زیارت عاشوراء،چهار قُل،آیت الکرسی،سوره مبارکه حشر، یاسین وغیره. روضه حضرت زهراو وداع فرزندان تجسم شدکه خودشان را بر پای مادر انداختند،به اذن الله دستان مادر بالا آمد،ولی هرچه التماس کردم مادر چشمانش را نگشود.

پرچم راکشیدم بر روی بدن مادر،گریه امانم را بریده بود،فقط پرستارها گفتند حالش خوب نیست،نمیدانم چرا نگفتند لحظات آخر عمر دنیوی مادر می­باشد.

آمدم­خانه،تقریباً یک­ساعت ونیم­خوابم گرفت،در خواب دیدم با سعید هستند،متوجه  نشدم مادر به وصال خود رسیده و مرابا خاطرات تلخ و شیرین تنها گذاشته است.

گوشی همراهم زنگ خورد،هراسان پریدم،الو،صادق پشت خط بود،بدون هیچ مقدمه ای گفت دایی مادر جان تمام کردو پرکشید.

دنیا بر سرم خراب شد،خانه خراب شدم.

آری مادر رفت و قولی که داده بودم سه روز بعد می برم  خانه ،جسم نازنینش رادر خاک نهادم و حالا یکسال گذشته و در حسرت یک دیدار می سوزم.

فردا 16 آبان ماه 1401 درست یکسال از پرکشیدنش می­گذرد و برایم به اندازه 43 سال گذشته است.






برچسب ها : وای مادرم  , دوکوهه  , امام خامنه ای  ,