سه شنبه 61/12/17 و چهار شنبه 61/12/18

 

چند روزی بود که به پایگاه شهیــد امامی آمده بودیم و به جز پاس کار دیگری نداشـتیم و چون جزء گروه ضربت و عملیـــاتی بودیم این چند روز برایمان خسته کننده شده بود . ساعت نه و یا نه ونیم بود که به ما گفتند خود را تجهیز کنید تا به عملیات بروبم ما حاضر شدیم . این اوّلین بار بود که به ماموریت می رفتیم . در راه گفتند که به اسکورت چند ایفای حامل مهمات وغیره بود می رویم . از بوکان تا ارومــیه که نزدیـک به   200 کیلومتر فاصله داشت پشت تویوتا بودیم و ماشین به سرعت حرکت می کرد و باد سرد بچـه ها را  اذیت می نمود. ما ده تن بودیم مه من و احسانی و معروفی از گروه خودمان و از ژاندارمری مبرا هـم که سر گروه  بود از هوا برد بودیم که دارای یک تیربار ، یک نارنجک تفنگی و بقیه تجهیزات انفرادی بودیــــم . از بوکان که خارج شدیم تا حدود 50 کیلومــــتر که رفتیم ، نزدیک شهر میاندوآب جاده فرعی بود که راه را نزدیک می نمود عبور کردیم و مقدار 30km تا مهاباد که از داخل شهر نرفتــــیم و حدود 10 km  نیز از مهاباد تا ارومیه راه بود . وقتی نزدیک ارومیه شدیم دریاچه ارومیه از کنار جاده منظره دل انگــیزی بو جود آورده بود . به قسمت شمــال شرقی که نگاه می کردی جز آب چیز دیگری نبود .برای اوّلیــــن بار بود که اینقدر آب را در یکجا می دیدیم. در طی راه هرچند کیّلومــــتر تعدادی تامیـــن وجود داشتند که جاده را امن می نمودند .

طی راه هرچند کیلومـتر تعدادی تامین وجود داشتـند که جاده را امن می نمودند . وقتی به داخــــل شهر ارومیه آمدیم همه مردم که ما را می دیدند ما را نگاه می کردند زیرا آنجا شهر آرامی بود و یک گروه کامـل نظامی را کمتر دیده بودند . من رو به پشت تویوتا پایم بیرون بود و روی پتو نشسته بودم . قسمـــت سمت چپ ماشین و ژ3 در دستم بود و پشت سر را نگاه می کردم . به سپاه رفتیــم و شب را انجا ماندیم ، پس از پیـــاده شدن به شهر آمدیم .  شهر قسمتهایی دارد که بسیـــــار طاغوتی بود و چون ارمنی هم زیاد دارد مسائــــل اسلامی در جاهائی کمتر  رعایت می شد . اول کنار خیابان تلفــــن راه دور بود که با بچه ها به تهران تلفن زدیم و جایمان را گفتیم . سپس گشتی در شهر و به سینما  هم رفتیم و بعد به سپاه برگشتیم که من و محسنی کمی دویدیم و جلوتر از بقیه به ستاد سپاه رسیدیم . شام هم نبود ، نان و پنیر خوردیم ...

صبح روز بعد کلاس قرآنی در مسجد ستاد برقرار بود که شرکـــت کردیم و بعد گفتند سوار شوید بروبـم و ماهم تجهیزات را که به ایثار تحویل داده بودیم گرفتیم و بستیم و سوار شدیم و مقداری که از ســـــتاد به طرف داخل شهر آوردیم سمت راست داخل پارکینگی شدیم و در آنجا من و بیات سوار یک بنز باری شدیم و بچه ها هـم چند تا چند تا سوار EFA که دو تا بود شدند و سه تا هم داخل تویوتا به طرف بوکان حرکت کردیم . در راه با راننده صحبت کردیم و آشنا در امد ، بچه رجعین و پسر عموی جبار بود که او فامـیل دور ما بود . ما ساعــت 12/5 به بوکان رسیدیم و از ماشین حرکت کردیم و به پایگاه خودمان آمــدیم و ساعت 6/5 تا 8/5 آن شـب به مدت 2 ساعت پشت بام پست دادم و برگشتم و خوابیدم .






برچسب ها : دفاع مقدس از زبان شهیدان  ,