روز سوّم با دختری سه ساله

یا رقیه خانم

امام را فرزندان(دختر و پسر) بسیاری بوده که همیشه روز سوّم درباره دردانه آن حضرت فاطمه صغری رقیه (س) خوانده می شود ،مزار زیبایش مأمن و پناه شیعیان و مسلمانان در کشور سوریه و در شهر دمشق است.خداوند روزی کند تا زیارتش نصیبمان شود.

 

 

روز سوّم با دختری سه ساله


امام را فرزندان(دختر و پسر) بسیاری بوده که همیشه روز سوّم درباره دردانه آن حضرت فاطمه صغری رقیه (س) خوانده می شود ،مزار زیبایش مأمن و پناه شیعیان و مسلمانان در کشور سوریه و در شهر دمشق است.خداوند روزی کند تا زیارتش نصیبمان شود.

آخر چه فرقی می کند اسمش رقیّه یا فاطمه یا چیز دیگر باشد،آنچا اهم است وجود چنین بانوی خردسالی بوده که در خرابه شام به لقاء الله پیوسته و شهید گردید.

حال می رویم به سراغ کاروان عشق و همراه این دختر نازدانه و از زبان او کمی با آقا صحبت می کنیم تا ببینیم چه پیش آمده است.شاید حرفهایی بین فرزندان خردسال و پدر ردّو بدل شده باشد که هدف اینست که به صورت زبانحال نوشته شود.

نمی دانم چرا قلم را یارای نوشتن و نگارش نیست.امّا بگذارید از قواعد رایج خارج شویم تا آنچه را که در دل پرتلاطم می گذرد بر قلم دل بنگاریم.

کاروان در حال حرکت ، بانوان در حجاب و عزّت و احترامند،کسی را جرأت بی حرمتی به اینان نیست.مردان شجاع بنی هاشم در کنار هودج اهل حرم می باشند و تا اسارت و آوارگی و تنهائی راه مانده است.

سرلشگر این کاروان ماه بنی هاشم ابوالفضل عباس(ع) ،در کنارش حضرات شبه پیمبر علی اکبر و قاسم ابن الحسن (علیهم السلام) می باشند و نازدانه های ارباب در آرامش هستند.

نازدانه ای از نازدانه ها با پدر گفتگو می کند البته این سخنان فاصله بین خرابه شام تا مسیر طی شده را سیر کرده و بعد از درد دل با پدر به او ملحق می شود.

پدر جان ، گفتی به میهمانی می رویم و دعوتمان کرده اند و نوشته اند باغها و درختان میوه داده و سبز شده و همه شهر آماده و در انتظار ورودتان هستند و روزمان بی شما شب گشته،اگر سخنانشان صحّت دارد پس چرا مشکها را پر از آب می کنید؟چرا در حین حرکت به خارهای بیابان و مغیلان نگاه می کنی؟ چه شده بابای خوبم خسته ات کردم،کودکم و کنجکاو و در معصومیتم چیزهائی در دلم افتاده است.

پدر راستی چرا به من می گوئی در مقابلم کمی راه برو تا بیشتر ببینم ؟ چه شده که از راه رفتن کودک خردسالت به یاد مادر بزرگم حضرت فاطمه (س) افتادی؟آه ، آه پدر جان نبینم با نگاهی که از آن بوی جدائی می آید به فرزندت نظر می اندازی ، آه پدر جان چرا هر وقت یاد مادر بزرگم می افتی غمگین و گریان می شوی؟ چه سرّی در وجودم می بینی نمی دانم که مرا شبیهش می دانی همچنان که برادرم علی اکبر را نظاره می کنی یاد جدّمان پیامبر اعظم (ص) می افتی.

دخترم آرام باش چیزی نیست داریم به میهمانی می رویم.کودکان بسیاری آماده شده اند تا با شما بازی کنند.

پدر جان ، آرامم و مطمئن از گفته زیبایت.

دردانه ام عمویت مسلم را فرستاده ام تا محل اقامتمان را مهیّا کند و برنامه استقبال از میهمانان را با میزبانان آماده کنند، مردم برای میزبانی خواستند بفرستم،برو با دختران مسلم مشغول بازی باش که بابایشان رفته و بی تابی نمی کنند.

چشم ، پدر جان می خواهم بروم ولی دلم آرام نمی گیرد و در دلم شور افتاده است که تابحال چنین روز و حالی نداشته ام و به عمّه زینب و امّ کلثوم و خواهرانم فاطمه کبری و سکینه هم گفته ام کسی جواب مقبول نمی دهد.

عمویم هم همان حرفهای شما را می زند.

ولی یادت باشد دلم مثل امواج دریا پرتلاطم و طوفانی است.ترسم از اینست که کشتی کاروان ما در این طوفان پرتلاطم شکسته شود.

آرام باش عزیزم،دختر دردانه و زیبایم.نگران نباش خدا با ماست و همیشه در کنارمان،عمویت عبّاس همچو پدربزرگت علی مرتضی (ع) مانند شیر ایستاده است و تا هست کسی را جرأت آسیب زدن و گزند بر شما را نیست.

باز روزها از پی هم می گذرند تا اینکه خبر شهادت مسلم ابن عقیل (س) را در منزلگاه ((زباله)) را به امام می دهند و طمّاعان پست و جاه و مقام خارج می شوند و ناخالصیها از بین رفته و خالصان و کسانی که اذن دخولشان مقبول گشته حرکت می کنند.

پدر جان ،چه خبره؟چرا عمّه ها و زنان اهل حَرَم گریه و شیون می کنند؟چرا دختران مسلم گریه می کنند؟ پدر جان چه شده چرا گریه می کنی و صورتت را از من پنهان می کنی ؟مگر نگفتی عمویم مسلم را بعنوان سفیر فرستادی تا محل اقامتمان را مهیّا کند؟چه بحال عمویم مسلم آمده که تو را این چنین اندوهگین کرده پدر جان!

این چه اشعاری است که می خوانی پدر جان ،نمی دانم این حرفم را روی بچگی ام نگذار،بهر حال دخترت هستم و چه کسی بهتر از دختر حال پدر را می فهمد؟آن هم دختری چو من که شبیه مادربزرگم هستم.

باز از من پنهان می کنی پدر جان ،از اشعارت و سخنانت بوی طوفان و جدائی می آید.

پدر جان ،راستش آن موقع که دختران عمویم مسلم را فراخواندی و دلداری دادی بر دلم افتاد که نوبت من هم خواهد شد،از نگاهت همه چیز را دانستم ولی نخواستم باور کنم و یا دلت را بشکنم تا تحمّل مشکلات برایت سخت نشود.

بابای نازم هرچقدر جلوتر می رویم دلایل این شوریدگی را بهتر متوجّه می شوم وقتی از دور بزعممان آمد که به روستائی و یا شهری می رسیم ولی با نزدیک شدن لشکری را با نیزه هائی دیدم ، راهمان را بستند ، دل همه لرزید.به خود گفتم دیدی آنچه می پنداشتم به یقین تبدیل شد،امّا چیزی نگفتم.

تازه متوجّه شدم که این مردمان حرفشان با عملشان یکی نبوده،نیزه و شمشیرهائی که خود بدستشان دادیم بر علیه خودمان بکار گرفته اند.دلم لرزید ،آرام گریه کردم ،برای اینکه کسی نبیند و نشنود آستین پیراهن بر دهن کردم از این رو بود نشنیدی.راستش را بخواهی تمرین می کردم برای آینده.

پدر جان تا لحظه رفتنت به میدان نبرد ،باز باورم نمی شد که چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

رفتی و دلم را بردی.کاش قبل از رفتنت می مردم و این صحنه ها را نمی دیدم.

پدر قبل از رفتنت از من خواستی کمی در مقابلت راه بروم ، درست در آن لحظه یادرآوری کردی که دخترم این بار وقتی خوب نگاه می کنم بیشتر می بینم که شبیه مادرم شده ای، واقعاً دلم را می بری.

درست از آن لحظه که رفتی مرا نیز با خود بردی و تا لحظه وصال در خرابه شام بار دیگر از لحاظ چهره نیز در وعده دیدار شبیه مادرت گشتم.

پدر کجا می روی ،کو عمویم؟کو برادرم؟برادر ششماهه ام چه شد؟پسر عمویم عبدالله ابن الحسن کجا رفت؟

راستش را بخواهی نگذاشتند متوجّه شوم و تا لحظه کشته شدنت چیزی را ندیدم،و زمانی بخود آمدم که کار تمام شده بود ،دشمن بی رحم خیمه ها را آتش زد ،حمله کردند به سمتمان ،هراسان شده بودیم .باورش برایمان سخت بود از این همه برادر و عموها و دوستان دیگر کسی نمانده است.ریختند و هر آنچه را می توانستند بردند ، یکی از خواهرهایم دامنش آتش گرفته بود.بالاخره به هر سختی بود عمّه همه را جمع کرد.

آه بابا خداوند عذاب ابن زیاد را بسیار کند،زمانی که با چوب خیزران می زد ،آه از نهادم بلند شد بمیرم برایت بابا دستانم بسته بود و اسیر عدو بودم نتوانستم کاری از پیش ببرم.امّا عمّه ام زینب جواب دندان شکنی داد که جز زیبائی چیزی ندیدم.

اما بردند ما را در کنار سر پدر و عمو و برادرهایمان در شهر کوفه چرخاندند.

بابا دیشب کجا بودی که سر مبارکت خاکستری شده است؟

بالاخره ما را به اسارت بردند و از این شهر به آن شهر همانند اسیران رومی با بی احترامی و تزئین شهر وارد کردند.

همه جا را آذین بسته اند و به یکدیگر تبریک و تهنیت می گویند .به ما خارجی یعنی خارج شده از دین جدّمان ، کار دنیا وارونه شده منافقان و سگ بازان و زنازادگان داعیه دینداری پیدا کرده اند و اولاد پیامبر را کشته اند و خود مدّعی گشته اند،دیکتاتورها داعیه مردم خواهی و مبارزه با استبداد پیدا کرده اند.

پدر جان هر چقدر که می گذرد احساس عجیبی به من دست می دهد همانند وصال دو نفر به هم.

راستش در خواب بودم ،به یکباره از خواب پریدم و به عمّه ام گفتم بابایم اینجا بود.

اهل حرم در خرابه بیدار شدند و گریه و شیون کردند.

آن ملعون از خواب بیدار شد و ماجرا را شنید و دستور داد سر را در میان طشت بیاورند.

راستی پدر جان ،عمه خواست مانع شود نگذاشتندو کار خود را کردند.

رو به عمّه کردم من که طعام نخواستم.

روپوش را کنار زدم .

یار به دلدار رسید.

وعده محقّق شد.

آمدی بابا چرا خونین رخی؟

می خواهم سرت را بر دست بگیرم و نوازش کنم ولی دستانم توان ندارد.

بابا چه کسی رگهای گردنت را بریده است؟چه کسی را مرا یتیم کرده است؟می خواستم بلند گریه کنم امّا نشد.

بابا یادت می آید زمانی که خبر مسلم را دادند طوری گریه کردم تا کسی متوجّه نشود،آستین بر دهان گرفتن را تمرین کرده بودم برای این روز،راستش دیگر بغضم در گلویم مانده بود و صدایم گرفته بود از این رو نتوانستم بلند گریه کنم.

همه آنچه را که در ذهنم بود در یک آن دیدم از این رو بود که همچو مادر بزرگم که تحمّل فراغ جدّم پیامبر را نداشت و از همه زودتر به او ملحق شد و من نیز زودتر از همه به تو بابای عزیزم ملحق و حاجت روا شدم.

 

 

 






برچسب ها : امان ز خنده های بچه های شام  ,