من و اسماعیل کریمی در آخرین ماه محرم قبل از شهادتش

 

اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدُالله ، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شِیبَ الخَضیب وَ یا خَدِّ التَّریب

زمان زیادی از آخرین کج نوشته های حقیر می گذرد،درگیرودار نفس گرفتار بودم و مجالی نمی یافتم چیزی را بر صفحه دل بنویسم تا بتوانم خراشی بر آن ایجاد کنم . با خود عهد کرده بودم تا خاطره ای از محرم سال65که از سردار شهید اسلام اسماعیل کریمی بنویسم و حالا با مدد خودشان امروز موفق به نگاشتن شدم.

دوران کودکی ما مصادف با دوران هشت سال دفاع مقدس و مردم محله ما هر روز شاهد تشییع جنازه تابوت شهدا بود،جوانانی از جنسهای مختلف و حالا که بر داشته های ذهن خود ورق می زنم می بینم که چه خوب زمانی بود برای آنان ،زمانی برای زود و بهتر پریدن و حالا اهالی همان محل هم و نسل جدید آن از شهدا تنها چیزی که می دانند نام کوچه هایشان است که چه بسا دیر بجنبیم نامها نیز تکراری خواهد شد و چه بسا در روز مرگی ها دچار فراموشی خواهد شد.

بگذریم ، حقیر یادم می آید بدین خاطر که کوچه ما تنها کوچه ماشین رو بود در این محله و شاید این هم از افتخارات کوچه شهید غلامرضائی بوده است که اکثر شهدای آن برای انتقال به مرقدشان از این کوچه عبور داده شدند.آن موقع خانه ها اکثراً یک طبقه بیشتر نبود ولی حالا به مددبرنامه های توسعه شهری ، مدرن شده و چندطبقه شده اند.مردم نیز سرگرم پول درآوردن هستند و کمتر کسی سراغ شهدا را می گیرند ولی در این اثنا نسلی هست در دل مساجد این محل که هراز چند گاهی نام شهدا و تصاویرشان را در خیابانها نصب می کنند و بهر طریق شده نگذاشتند نام و یاد شهدا از ذهنها پاک شود.

اما محرم که می شد کودکان را شور و حال عجیبی فرا می گرفت،با چادرهای مادران و چوبهایی که داخل پیتهای حلبی روغن نباتی قرار می دادیم باصفای کودکی در پیاده رو خیمه ای برپا می کردیم .

دوسالی از شهادت اخوی «سعید آدینه» می گذشت،و شهید کریمی بود که بارفتار و اخلاق نکویش از عالم بچگی مرا مجذوب خود ساخت و شکار کرد شاید بدرد بخورم که نخوردم و آنطور که شهدا می خواستند نشدم .بدین معنی که آنجا که باید حرف بزنم و دفاع کنم ساکت بودم و آنجا که نباید حرف بزنم ، فک زدم.

اما آن سالها بطور سنتی مسجد علی بن ابیطالب (علیه السلام) بطور سنتی نذر قربانی در شهرک ولیعصر(عج ا...) داشت ، و دسته زنجیرزنی که راه می افتاد عشق ما این بود که بتوانیم پرچم یا کتلی را در جلوی دسته بلند کنیم و شهید کریمی یک پرچم ایران نیز به من داده بود، زمانی که خواستند بروند می خواست مرا نبرد و از حقیر اصرار و از وی پرهیز ، وقتی علت را پرسیدم گفت گم می شی. خیلی ناراحت شدم و خلاصه گیر سه پیچ دادم ، آخرالامر شهید کریمی در برابر اصرار من تسلیم شد و مرا نیز با دسته برد و چه محرمی بود ، نمی دانستیم که این آخرین محرم اسماعیل است که با جسم مادی در کنار ماست و حالا از آن محرم زمان زیادی سپری شده ، ولی راه اسماعیل و هدف اسماعیل در ذهن ما همچنان پررنگتر از گذشته است و حقیر خود را از شاگردان کوچک اسماعیل می دانم و به عشق اسماعیل در مسجد قدم می گذارم.

با این امید که رهروان خوبی برای شهدا باشیم و نگذاریم پیشکسوت ایثار و جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی دچار فراموشی شوند.

یا علی مدد

16/09/90